بهاره قانع نیا - درست یک ساعت و ۲۰ دقیقه بود که داشتم به حرفهای عماد گوش میدادم. گوشهایم نزدیک بود سوت بکشند و از سرم دود بلند شود.
البته اعتراف میکنم که دستکم نیمی از این مدت را در رؤیاهایم سپری کردم. فقط چشمهایم سمت عماد بودند و باقی وجودم برای روز جمعه نقشه میکشید.
جمعه قرار بود یک روز تماما مخصوص مامان داشته باشیم. باید برایش سنگ تمام میگذاشتیم. اگر خرید کیک و تزیین خانه را میسپردیم به خواهرم مینا و خرید هدیه را میگذاشتیم بر عهدهی بابا عالی میشد.
خودم هم با خیال راحت میتوانستم نقاشیام را کامل کنم و تابلویی را که از چهره مامان کشیده بودم آماده کنم.
البته طرح اصلیاش را زده بودم و کار تقریبا تمام شده بود اما ریزهکاریهایش مانده بودند. همانها هم زمانبر بودند و باید سرعتم را بیشتر میکردم.
در همین فکرها بودم که دست عماد را مقابل چشمهایم دیدم. انگار داشت برایم بشکن میزد. با تعجب نگاهش کردم. با دلخوری گفت: «حواست کجاست؟ یک ساعت است دارم صدایت میزنم!»
از اینکه حواسم پرت شده بود خجالت کشیدم با شرمندگی گفتم: «آخ، ببخشید! یک لحظه یاد چیزی افتادم.»
عماد جوری که انگار کنجکاو شده باشد نگاهم کرد و پرسید: «یاد چی؟!» لبخند زدم و گفتم: «جشن و هدیهی روز مادر.»
عماد با کف دست محکم کوبید وسط پیشانیاش. «وای! مگر امروز روز مادر است؟! آخ! چرا زودتر نگفتی؟!»
از واکنش سریعش خندهام گرفت. گفتم: «نه بابا، امروز نیست که. جمعه روز مادر است.»
نفس راحتی کشید و پرسید: «حالا چه برنامهای برای جمعه ریختهای؟ بگو تا من هم از روی دستت تقلب کنم!»
از حرفهایش خندهام گرفت. عماد پسرخالهام است و برای من مانند برادر میماند. برای همین، تصمیم گرفتم رازم را فقط به او بگویم.
آهسته بلند شدم. سمت کمد رفتم و گفتم: «اگر قول بدهی چفت و بست دهنت محکم باشد و تا جمعه دربارهی سورپرایز من با کسی حرفی نزنی، بهت میگویم.»
پیش از اینکه در کمد را باز کنم برگشتم و نگاهش کردم. میخواستم مطمئن شوم قول میدهد.
سری تکان داد و گفت: «باشد بابا! به کسی چیزی نمیگویم. باز کن در آن کمد مشکوک را ببینم چه مخفی کردهای داخلش.»
کلید کوچک را توی قفل چرخاندم و در کمد را باز کردم. بوم نقاشی را برداشتم و سمتش گرفتم. عماد سوت بلندی کشید و گفت: «اوه، دمت گرم! واقعا عالی است.»
با غرور و خوشحالی به طرح روی بوم نگاه کردم، به چهرهی زیبای مادرم با آن چشمهای آرام و لبخند مهربانش که مانند الماس میدرخشید.
گفتم: «هنوز تمام نشده است. میخواستم امروز بنشینم و تمامش کنم که ... .» خندید و گفت: «که من خراب شدم روی سرت. آره؟!» گفتم: «نه بابا!»
عماد تلفن همراهش را از توی جیبش درآورد. دراز کشید روی تخت و گفت: «تو به کارت برس و نقاشی مامانت را تمام کن. من هم الان با عکسهای توی گالریام یک کلیپ شاد و شیک برای مامانم درست میکنم تا جمعه برایش بفرستم، ببیند و خوشحال شود.»
از فکر و سرعت عمل عماد خوشم آمد. گفتم: «آفرین به تو! به نظر من، هر کسی هر جور که بتواند مامانش را خوشحال کند عالی است.»